شکوفه های خرد

ارائه تلفیقی از فرهنگ وادبیات فارسی و عرفان ناب محمدی (ص)

شکوفه های خرد

ارائه تلفیقی از فرهنگ وادبیات فارسی و عرفان ناب محمدی (ص)

  • ۰
  • ۰

فرهنگ و درخت نخل

درخت نخل درخت عجیبی است! گویی این درخت اصلا نبات نیست! چیزی شبیه به آدمیزاد است.

وقتی می خواهند نخلی را قطع کنند، می گویند بِکُشش! بی جهت نیست که واحد شمارش نخل هم چون آدمیان، «نفر»است... 


نخل تنها درختی است که اگر سَرش را قطع کنی می میرد! بر خلاف همه ی درختان که اگر سرشان را بزنی، بار و بَرگشان بیشتر هم می شود. اما نخل نه! سَرش را که قطع کردی می میرد. مهم نیست ریشه اش در خاک سالم باشد، نخلِ بی سر می میرد!


آب هم اگر از سَر نخل بگذرد و به زیر آب فرو رود، خفه می شود و می میرد! مثل آدمیزاد. درخت مقدسی است... ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ «ﺩﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ» ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ! 


ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻫﻨﮓ، ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ! ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎِ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ. ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳَﺮَﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻧِﻤﻮﺩِ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭَﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ باشد...


 دکتر حسام صالح 




  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

راز موفقیت همسرداری ملانصرالدین


ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟


او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو به جای جدل به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد


و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد.


و اینک من، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم...


  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

جامعه‌ایی که

در آن پزشکان

از همه بیشتر محترم باشد ،

مردم آن جامعه بیمارند !!


جامعه‌ایی که

در آن نظامی‌ها

بیشتر از همه محترم باشند

مردم آن جامعه وحشیند !!


جامعه ایی که در آن

معلم از همه ارزشمند تر باشد ،

مردمش قطعا بـافرهنگ هستند...


 افلاطون 



  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ.


ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ.


ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ:


ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ.

ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.


ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ.


ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺑﻠﺪ است.



 خاطرات جنگ ـ رابرت سانچز

  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

قسم سهراب

زیباترین قسم سهراب سـپهری:

به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم میگذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!

زندگی ذره کاهیست،

که کوهش کردیم،

زندگی نام نکویی ست،

که خارش کردیم،

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،

زندگی نیست بجزدیدن یار

زندگی نیست بجزعشق،

بجزحرف محبت به کسی،

ورنه هرخاروخسی،

زندگی کرده بسی،

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاکوچه وپس کوچه واندازه یک عمر بیابان دارد.

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...




  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

شادی

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.


همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.


اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند.


همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند.

ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.


دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد.


طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.


دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست.


وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید.


در حالی که شادی ما در شادی دیگران است.


شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید.




  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

اختراع آسپیرین

فلیکس هافمن شیمی دان آلمانی با اختراع آسپیرین درسال 1897کمک بزرگی به بشریت کرد،اما همان سال هروئین را اختراع  و بشر را تا یک قرن بعد درگیر این ماده کرد!



  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه

کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید. 

طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.

یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه...

اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 

گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه.

مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. 

اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.

گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...

بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو  برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!


یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد...




  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

از شاهکارهای مولانا در کتاب فیه ما فیه


گفت پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورد،

خود را در آب می‌دید و می‌رمید!

او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد

نمی‌دانست که از خود می‌رمد!


همه اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد

و حرص و بی‌رحمی و کبر ، چون در توست، نمی‌رنجی!

چون آن را در دیگری می بینی

می‌رمی و می‌رنجی!


فیه ما فیه / مولانا




  • فیروزه فلاح نیک
  • ۰
  • ۰

مشک ختن

‍ گویند در دشت های بلند ختن، آهو بچه ای میزیست به غایت غره، خوب صورت و هوشیار.گردش نمیکرد مگر در بلندترین مرغزارها، چرا نمیکرد مگر از پر آب ترین علف ها و نمی نوشید مگر از بلندترین و زلال ترین سرچشمه ها، سخت مغرور و مطمئن به خویش بود. با همه ی رعنایی و زیبایی شاخ و سم و پوست، شکار هیچ شکارچی نشده بود از چالاکی بسیار.

روزی از روزها وقتی که دیگر جوانی رعنا شده بود و از سحر تا شام محصور در میان گله ی ماده آهوان عاشق از این سوی به آن سوی می رفت در حال چرا رایحه ای به غایت خوش به مشامش رسید. آن چنان که اگر شمیم همه ی بهارانی را که پشت سر گذارده بود و عطر آن همه دشت های پر سوسن و سنبل را که زیر پا نهاده بود یک جا اکسیرمیکردند به قدرت آن نمی شد. مست و شیدا به دنبال منشا آن عطر گذارد. تو گویی عصاره ی عشق بود که این چنین بی قرارش کرده پس باید می یافتش که از کجا بر می خیزد

رفت رفت رفت اما بی حاصل. آن عطر جادویی هم چنان همه جا منتشر بود تا هر کجا که می رفت گویی در پیش رو بود و اگر خسته از جست و جو رو به سوی بازگشت می گذاشت باز هم همان بود در مقابلش بود. رو به شمال مقابلش بود رو به جنوب هم بود.

کارش به جنون کشیده بود اما این وسوسه رهایش نمیکرد

بهارو تابستان هم گذشت و عجیب آنکه آن عطر زایل نمیشد و او غافل از قشلاق تا ییلاق باز به دنبال آن ازین صخره به آن صخره ازین کوه به آن کوه میشتافت. و همچنان شیدا و بی قرار بود که اول روز.

سالیان دراز ازین جست و جو به سر شد تا که نوجوانی را به جوانی و جوانی را به پیری برد.تا جاییکه عمر به آخر می برد. روزی در زمستانی سخت، پیر و خسته و ساق و شاخ در هم شکسته روی برف های قله ای بلند نا غافل طعمه ی شیر کوهی شد و درست در همان لحظه که دندان شیر شکمش را درید در آخرین نفس ها با اقیانوسی از حسرت و شگفتی سرانجام آنچه را که عمر را به خاطرش باخته بود جویید. 

آن رایحه جادویی از مشک پنهان در ناف خودش بود و او غافل در طلبش عالم را درنوردیده و عمر را باخته بود و عاقبت ذلیل، پاکباخته و شکم دریده، حقیقتی را یافته بود که دیگر به کارش نمی آمد.



  • فیروزه فلاح نیک